شصت و یکم

صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصه ما می ترکد سنگ صبور
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
.
.
.
این روزها اگر قرار باشد انشایی از آن انشاهای دوران مدرسه بنویسم... بهار را اینگونه توصیف می کنم... فصلی که در آن خدا هم نمی داند باید تابستان بیاید یا زمستان... همراه با گرد و خاک فراوان... و ترک خوردن استخوان هایمان بر اثر سرد و گرم شدن های متناوب ...من آفتاب می خواهم... یک آفتاب ملایم...یک هوای صاف بدون خاک ... و احتمالا خدایا کمی باران
.
.
.
از تمام عید تنها همان 12 فروردینش خوب بود... که رفته بودیم به رسم این چند ساله باغ خاله جان... و البته همه خوبیش هم برمی گشت... به حضور مانلی شیرین 8 ماِه ...که با خنده هایش...دلبری فوق العاده ای می نمودند... و راستش دلمان برای 8 ماهگی دخترکمان تنگید شدید... آنروز...برای خنده هایش...و آن شیرین زبانی هایش
.
.
.
این روزها بیماری... بی رنگی گرفته ام... یعنی تا دلتان بخواهد ...طرح و اتود نیمه کار دارم... که دست و دلم نمی رود تمامشان کنم
.
.
.
پ.ن: آن عکس بالا عکس دخترک یک سال و پنج ماهمان است... در حیاط منزل...در حالی که سعی می نمودند... مسئله مهم و فلسفی ...عدم وجود پرتقال بر درخت بالای سرشان را حل نمایند
.
.
.
پ.ن.2:[برای ستایش بانو] این دخترکمان را که می گوییم....دختر عمه کوچکمان است که باما اختلاف سنی زیادی دارد...و سالهای کودکیش را در کنار ما گذرانده است...و البته اگر دوست جانمان ناراحت نشوند...عشق اول زندگیمان محسوب می شوند
.
.
.
بروید دایره زنگی را ببینید... کار خوبی بود...مخصوصا زوج مهران مدیری...و محمد رضا شریفی نیا...ما که خنده فراوانی کردیم