پنجم

از پله بالا خانه کودکی
سر می خورم
و یکراست
در باغچه کتاب قدیمی
می افتم
که در نخستین
تصویر آن
دختر
گیسوان سیاه صافش را
زیر آبشار
شانه می زند
و دیو دلباخته
با چشم های گرد غمناکش
در شکاف بین دو طلسم سنگ می شود
..
من و تو
از آن تبار منقرضیم
که نگاهش به چشم تو رسیده است و
بغضش
به گلوی من
.
.
.
اینکه... نمی خواهی بمانم... نمی خواهی... باشم.. دلیل نمی خواهد... که حس های ما... خیلی وقت ها... حسی است... بدون هیچ منطقی... پس نخواه دلیل پیدا کنیم هردویمان... برای اینکه چطور به اینجا رسیدیم
.
.
.
رسیده ام به اینجایی که... هر دوستی و رابطه ای... یک تجارت دو طرفه است... که باید فکر کرد به سود و زیان های هر رابطه... که باید هر کاسه آشی را که می دهی... منتظر دریافت یک کاسه در مقابلش باشی... که 100 بازی کردن احمقانه تر است این روزها
.
.
.
این روزها... حس هایم رفته اند یک جایی گم و گور شده اند... هر بار که دنبالشان می روم... نیستند...جوجه تیغی شده ام... و اولین بار است که... با این جوجه تیغی احساس آرامش می کنم... و دوستش دارم
.
.
.
پ.ن.1: شاید اگر روزی بخواهم تاثیر گذارترین آدم ها زندگی ام را بشمارم... اولین آنها آقای بنی اسدی است