چقدر مردن خوب است
چقدر مردن
در این زمانه که نیکی حقیر و مغلوب است
خوب است
.
.
.
آن همه حرف های آنروزمان خوب بود...همان نیم ساعت میان فاصله ولیعصر تا ونک را حرف زدن...انگار لازم است...گاهی بنشینیم...حرف بزنیم از خودمان...از قصه های ذهنمان...از حکم های درونیمان
.
.
.
و خوب بود...آن همه حرف زدن های من و شما خانم کوچک جانم...که یادم انداختید حس هایم را وقتی در روزگار شما بودم...و سوال هایتان را...دوست داشتم...که برایم مرور کرد...همه آن چهارچوب هایی که را که داشته ام و دارم برای خودم...و یادم آورد که امروز کجا ایستاده ام...هرچند هنوز گاهی گیج می خورم...و شبیه همان علامت سوالی می شوم...که می گفتید این روزها دچارش هستید...و چقدر خوب بود آن راه رفتن در بازار تجریش...که برایم زنده می کند...خاطرات دورم را...و نگاه همه به آن دسته گل زرد و قرمز دست ما...که آخرش هم به خانه نرسید ...و نصیب دخترک کوچک ده ساله ای شد...که نگاهش مانده بود روی گل ها...از تجریش تا خانه...و خوب بود که یادم آوردید...گاهی چقدر نمی بینم...زیبایی های اطرافم را...و آدم هایی را که می توانم دوستشان داشته باشم
.
.
.
گاهی آدم ها برایت می شوند یک الگو ی ذهنی...می شوند کسی که می خواهی شبیه شان شوی...حالا اگر این ادم بشود استادی که برایش احترام زیادی قائل
هستی ...اگر بشود کسی از کسانی که می توانی به نامشان قسم بخوری...می شود...کسی بالای همان قله بلند...بعد اگر روزی همان شخص رفتاری را دور از همه ذهنیات تو انجام بدهد...اگر بشود کسی هم سطح همه آدم های معمولی و پست جامعه اطرافت...با همان انتظار ها از تو...که برایش عروسک بشوی...و ببینی همه آن حرف ها و رفتارها نمایشی بوده است ...تا تو آسانتر بپذیری آن آدم را...و آسانتر پا بگذاری روی چهارچوب هایت...آنوقت است که سقوط می کند...آنوقت است که می شوم همان شتر کینه ای( این یک توضیح برای نوشته پست پیشین است...که دوستی را رنجانده بود)...همین
.
.
.
این روزها دو ساله شده است...دوستی من با شما...که صبور همه بدخلقی ها...و بی حوصلگی هایم را تحمل کرده اید...ممنونم