چقدر باید منتظر بمانم
شاید روزی
جایی
چشم بدوزی در چشمان من
به درست کردن
یقه ای
کلاهی
عینکی
.
.
.
جمعه را... برای نخستین بار... همراه پیشی... به مسافرت رفتیم... آنهم... خدمت مادربزرگ جان... ییلاق...آبرویمان را بردند... آنقدر سرشان را در همه زندگی... مادربزرگ جان نمودند... که به ایشان نشان فضول باشی اعظم تعلق گرفت... و البته آنچنان برای خودشان... در حیاط و باغچه سبزیجات... دویدند که... عصر را تا آمدن و رسیدنمان به تهران...خوابیدند... واین خوابیدنشان... تا امروز هم ادامه دارد... آنقدر که نگران شده ایم... نکند... چیزی خورده اند.. و بیمار گشته اند
.
.
.
تابستان دارد دیگر تمام می شود... و ما هنوز جز چند قدمی از تهران دور نشده ایم... داریم دق می نماییم... که امسال تابستانمان... عجیب به بیهوده گی...و بطالت گذشت... دعا بنمایید... شاید توانستیم سفر چند روزه ای... به جایی دورتر از چند کیلومتری تهران داشته باشیم
.
.
.
پ.ن: این عکس پیشی است...ایشان در هنگام آشپزی ما جای جدیدی برای خودشان یافته اند... و از انجا ما را تماشا نموده... یا مانند تصویر در سبد خرید ما... به خواب فرو می روند
.
.
.
پ.ن.2: خدایا... منظورمان از دورتر از تهران... اصلا شمال نبوده و نیست... لطفا به جهت های دیگر جغرافیایی فکر بنمایید... با تشکر