نود و نهم

من به چشم های بی قرار تو
 :قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
!ما دوباره سبز می شویم
.
.
.
یکوقت هایی...یادم می رود ... خواب دیده ام یا بیدار بوده ام ... یکوقت هایی که یادم می رود ... خودم را چند نیشگون بگیرم...   یکوقت هایی که آنقدر خوشحالم...که شبیه هیچکدام از لحظه های روزمرگی هایم نیست... یکوقت هایی مثل دیدن ... بعد از   سالهای ... همبازیهای کودکیهایم
.
.
.
نشسته است روبروی من...داریم حرف می زنیم...از هر دری که بشود...ناگهان بدون مقدمه می گوید...می دانی عوض شده ای...زیاد... حالا دیگر دور نیستی از آدمهای اطرافت...کمتر خودت را جدا می کنی از همه...انگار از آسمانت پایین آمده ای...لبخند می زنم ...و فکر می کنم... راستی من آسمانی هم داشته ام... برای پایین آمدن ... یا تنها هضم شده ام...در این مرداب
.
.
.
میان ماندن و رفتن سرگردان شده ام... دلخوشی هایم این روزها اینجا کم نیست...اما هنوز به دنبال زمین...محکمی می گردم برای ایستادن
.
.
.
پ.ن. خدا: از شما بسی سپاسگذاریم...برای همه روزهای خوبمان