صد و چهارم

عشق در دل ماند و
یار از دست رفت
دوستان دستی که
کار از دست رفت
.
.
.
یک وقت هایی احساس ناامنی می کنم....این وقت ها...باید کسی بیاید دستم را بگیرد... قبل از آنکه تمام زندگیم را ببازم...قبل از این که...با این تیغ هایی...که تیزشان کرده ام...برای آدم های اطرافم... کسی را زخمی کنم...این روزها دارم خودم را...و آدم های اطرافم را زخم می زنم...تلخ شده ام...تلخ و سیاه...مسموم کرده ام همه...آن کسانی را که...این روزها با صبوری تحملم می کنند
.
.
.
رفته ام...موهایم را...کوتاه کرده ام...همه شان را از ته زده ام...و با خودم...فکر می کنم...کاش جایی کسی پیدا می شد...که نوک تمام  تیغ هایم را کوتاه کند...سر تمامشان را سوهان بکشد...نرمشان کند
.
.
.
پ.ن. تو: با همه اینکه...حق با تو است...اگر نخواهی ...با این جوجه تیغی بمانی...اما آرزو می کنم...تنهایم نگذاری...آرزو می کنم بمانی
.
.
.
پ.ن.خدا: لطفا کمک کنید...به این جوجه تیغی که... تا آرام بشود