از این آواره بگذرید
حتی اگر
دل که هیچ
سر هم سپرده باشد
.
.
.
دوست دارم این کار جدیدم را... که هنوز شروع نشده است... اما برایم یک حس خوبی را همراهش آورده است... و بیشتر دوست دارم... این را که می توانم... از صبح تا شب میان رنگ ها....و نقش ها تاب بخورم...و گم کنم همه دغدغه هایم را... میان شلوغی نقاشی ها
.
.
.
و دوست تر دارم این هوایی را... که عجیب بیدارم می کند... برای طراحی کردن... و دست گرفتن دوباره مداد رنگی هایم... و زنده شدن...خاطره گرم و آرام استاد نامی...و همراهی مهربان سودابه
.
.
.
عجیب دلم می خواهد این تنهایی را که دارم... این را که دلتنگ کسی نمی شوم... این که عادت کرده ام... به دیدن این سیاهی ... که پوشیده اند... و جای خالی این آدم ها...و این بوی تعفن و مرگی که پیچیده است....به این اشک نریختن های بی وقت....و بغض نکردن های... این کسی که دارد می رود...و منتظر نبودن این که کسی بیاید و بگوید... سلام
.
.
.
عادت ندارم به این همه نبودن تو...و شاید خوب است... این سفر طولانیت... که برساندم به همین عادت ...که این دوستی بشود آن چیزی که تو می خواهی...همان گاهی سلام ...و گاهی دیدن ...که چند ماه است...و بعدتر ها چند سال
.
.
.
مرد آن رابطه ای که می گفتم... نفس های آخرش را می کشد... حالا چقدر برود لابلای خاطره هایم... نمی دانم...تا بعد ها بخواهم برای کسی بگویمش یا دفنش کنم...جایی که دیگر نباشد حتی... کمی از آن مزه را که داشت...و آن عطرش