بیستم

و چون فردا شد
و باد مهرگان وزید
و مرد از نامرد،باز شناخته شد
دلگرفته و گریان به گرداگرد خود نگریستم
.
.
.
قرار شده از آدم های تاثیر گذار زندگیم بگویم... اما هنوز نمی دانم قرار است از آدم های دنیای واقعی بگویم... یا از آدم های دنیای کتاب ها...همین است که هردو را در هم کرده ام که آدم های کتاب ها بیشتر در کودکی و نوجوانی من تاثیر داشته اند
آنت ...دنیای جان شیفته... هنوز برایم... نمونه یک اسطوره است... که دلم می خواهد شبیه او باشم... جان شیفته را وقتی 11 ساله بودم خواندم... و شد زنی که باید سعی می کردم شبیه اش باشم...و هیچگاه نشدم
ساشا... دنیای بچه های آرابات...نمی دانم چرا... اما هنوز هم دنبالش می گردم در دنیای واقعی...هرچند این روزها انگار پیدایش کرده ام
زویی... دنیای فرنی و زویی...چند سال پیش دوباره من را با خدا ...و آدم های معمولی زندگیم آشتی داد
و بعد آدم های واقعی...زندگیم
دایی بزرگم...منوچهر و ...همسرش...فریده...هنوز هم حسرت می خورم که چرا آنقدر دور هستم از آنها... که با همه سختی های زندگی... هیچوقت نشنیده ام بگویند ...پشیمان شده اند از تجربه هایشان... و البته هر دو باعث علاقه مفرط من به حزب های چپ شدند
مادر بزرگم...مادر پدرم... که تنها کسی است که هنوز بی کلام ...باز می کند همه کلاف های سردرگمم را...که امروزم را زیاد ...به او مدیونم
و یک دوست... شهاب... دوباره مجبورم کرد... هرچند با درد اما حرکت کنم... کار کنم... و زندگی کنم...و ترمیم کرده است برایم خیلی از زخم های کهنه ام را... و با او یاد گرفته ام... از ترس ها و ناامیدی ها و درد هایم حرف بزنم
.
.
.
پ.ن: مرسی ستایش جان از دعوتت
پ.ن.2: شهاب...آیدا جان ...وینا بانو...و مجید ...حالا نوبت شماست بازی کنید