بیست و پنجم

!چه مهمانان بی دردسری هستن مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کند
!و نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
...و اندکی سکوت
حسین پناهی
.
.
.
گاهی دلم می خواهد ... زمان را برگردانم به همان سال های دبیرستان... بعد بروم همان معماریم را بخوانم... یا حتی یک رشته مهندسی دیگر... و بعد ... که به امروز رسیدم... شده باشم یک خانم مهندس... که می رود شرکت پدرش کار می کند... و روزها و شب هایش مانند هم می گذرند... و هیچ وقت نمی ترسد... از هیولای که شده است... که هیچ وقت احساس نمی کند... کودک ناقص الخلقه ای شده است... که گاهی نخواهد برود سرش را بگذارد... جایی بمیرد