!چه مهمانان بی دردسری هستن مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کند
!و نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
...و اندکی سکوت
حسین پناهی
.
.
.
گاهی دلم می خواهد ... زمان را برگردانم به همان سال های دبیرستان... بعد بروم همان معماریم را بخوانم... یا حتی یک رشته مهندسی دیگر... و بعد ... که به امروز رسیدم... شده باشم یک خانم مهندس... که می رود شرکت پدرش کار می کند... و روزها و شب هایش مانند هم می گذرند... و هیچ وقت نمی ترسد... از هیولای که شده است... که هیچ وقت احساس نمی کند... کودک ناقص الخلقه ای شده است... که گاهی نخواهد برود سرش را بگذارد... جایی بمیرد