سی و چهارم

جای دست های تو
از دست های من بیرون نمی رود
و تنهایی
ناقوس تو را می نوازد
بی تو...
حس کرده ها هم معنایی ندارند
چه گونه میان ما گرد آورده ای
این همه کوه و دشت و دریا را
اشک هایم
بر گرد پاهایم می ریزند
دوباره موج موج دلتنگی ها
هجوم می آورند
آب ها از رفتن می مانند
و هم آغوشی...تن هایمان را ملتهب نمی کند
من شکارچی اندوهم... می دانی
این شکایت ها برای خود من است
تو به خود مگیر
تنها رازها را افزون می کنم
نگاه کن
شب مرا صدا می کند
اکنون در کوچه و خیابان گم می شوم
و در دستانم...رد دستان توست
.
.
.
کسی می تواند... دوباره برایم پیدا کند... همه دلیل هایی که... آینده... روزهایی بهتر از امروز است؟