سی و پنجم

چه نا آشنا بود
آن همه دشت هایی که پیمودم به خیال آشنایی
و در نگاه او
چیزی به جز یک دروغ صمیمی و قدیمی نبود
عوامانه ترین فریب را خوردم
از سایه هایی که پنداشتم خویشند
شگفتا
غریب ترین قصه این زندگی
جز حدیث غرابت و تنهایی هیچ نبود
پرشی از برجی بی ارتفاع
تقاطع برشی از ماه
و جسد پوسیده ی پلنگی مغرور
که دل من بود
می خواستم زندگی ام را غزلی سازم
بحر طویلی شد
همه هجو
.
.
.
دلم ... روپوش سورمه ای می خواهد... کفش های مشکی... کوله قرمز...جوراب های سفید... دلم... صدای بوق سرویس را می خواهد... و من که هنوز دارم سعی می کنم... لقمه صبحانه ام را فرو بدهم... دلم... صف های طولانی صبحگاه را می خواهد...دلم می خواهد هنوز همان دخترک دبستانی باشم... حتی اگر در همه عمرم از مدرسه نفرت داشته ام... از معلم هایم... از مدرسه هایی که رفته ام... از درس هایم... و از همه چیز آن روزها... اما دلم کودکی می خواهد... یک کودکی بدون ترس و دلهره... بدون دروغ... یک کودکی مثل کودکی کتاب های قصه
.
.
.
خداوند را باید به کدام زبان صدا کرد... تا بشنود دعاهای نیمه کاره ام را؟؟