سی و هفتم

آرزوهایت
ریسمان وصل نیست
ضربه های شکست است
.
.
.
مادر جان از سفر آمده اند... و مثل همیشه از سفر آمدنشان... در حال ایراد گرفتن از خانه داری من هستند... راه می روند و زیر لب غر می زنند ... چند ظرفی را از مهمانی برادر جان گذاشته ام خودشان بشورند...که هنوز بعد از یک هفته نشسته اند... این را می گویم... و دوباره سرگرم طراحی می شوم... مادرجان زیر لب می گویند از آن بچه که...منظورشان برادر محترم هستند... با بیست سال سن...و قد و هیکلی دوبرابر من... نباید انتظار داشته باشی... او اول هفته می رود...و آخر هفته می آید... نمی گذارم حرفشان تمام شود... با همان سر خم شده روی کارم بلند می گویم... بله انتظار که نباید داشت... همین که آخر هفته می آیند...و دوستانشان را دعوت می کنند....و خانه را می کنند شبیه زباله دانی...آن قدر که توی یخچال هم... ته سیگار می شود پیدا کرد... کافی است... ما هم... که از روز اول تولد روی پیشانیمان نوشته اند... کلفت بی جیره...پدر... برادر...و در آینده هم همسر....صدای مادرجان نمی آید... سرم که بلند می کنم... انگار که جن دیده باشند... زل زده اند به من...کمی بعدتر صدایشان می اید... که دارند... با خودشان ...از تربیت دختری اینچنین حاضر جواب... گله می کنند
.
.
.
استاد جان می فرمایند... برای چاپ باتیک... باید بگوییم از اسکو ابریشم بیاورند... چند نفر پارچه می خواهند... از کلاس 20 نفری ...کسی دستش را بلند نمی کند... استاد جان دوباره تکرار می کنند... پارچه می خواهید دیگر... همه سر تکان می دهند... استاد جان دوباره همان حرف هایشان را تکرار می کنند...اینبار همه دستهایشان می رود بالا...می خندند و می گویند...به سلامتی گل و گلاب هم آوردید