چهل و دوم

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه بایدها
بی تو هرروز
روز مبادا است
.
.
.
دارند توی ذهنم خاطره هایم رژه می روند...از روز های اول دیدارم با او... با لبخند مهربانش... با صورت جدیش... با حوصله و صبوری عجیبش... در مقابل نوجوانانی که ما بودیم... نشسته است روبرویم... چند ساعتی از پایان ساعت مجله می گذرد...من خسته ام... شاکی هستم... می خواهم زمین و زمان را زیر دست هایم له کنم... و او آرام گوش می کند... گوش می کند... وقتی بغض هایم را خالی می کنم... لبهایش باز می شود... به حرف... اما نه حرف هایی از جنس همه حرف های آدم بزرگ ها... انگار با صدایش لای لایی می خواند برای آتش درون من... و این نه آخرین بار... که نخستین بار از هزاران باری است... که صبور می شنود حرف هایم را
ترسیده ام... خبر آنقدر کوتاه است که می ترسم از کسی تمام خبر را بخواهم... دعا می کنم خوب باشد... و خوب نیست... ماه های بدون او کند می گذرد در مجله... و می آید با خستگی... با چهره ای که هنوز درد را می توانی در آن بخوانی...اما با همه این ها هنوز صبور است... هنوز آماده است برایش حرف بزنی
انگار بال داده اند به من... میزم را گذاشته اند روبروی او... و من می توانم هر صبح تا عصر روبرویشبنشینم...و نکاهش کنم...در دلم آرزو می کنم این یک ماه دیر تمام شود...دیر دیر
.
.
.
خاطره هایم تمام نمی شوند... اما کسی در گوشم آرام زمزمه می کند... "قیصر امین پور"...سردبیر مهربان سروش نوجوان ...نوجوانی و جوانی من...برای سفری دور رفته است... ودیگراز امروز هر روزبی او روز مباداست