چهل و یکم

!ای آخرین دریچه زندان عمر من
!ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می کنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه نجیب
خشنود می کنم
.
.
.
اینکه کسی دعوتت کن تا یک کار خوب ببینی عالیه... اینکه قبل از دیدن کار بری توی کافه نادری بشینی...و قهوه بخوری هم... فوق العاده است... اینکه بعدش پیاده تا خانه هنرمندان راه بری... و سرما رو روی پوستت احساس کنی هم...خوشحال کننده است... اینکه شبی رو با دوستی بگذرونی که تو هیچ لحظه اش ... جز وقتی که یه سریش عذاب آور به جفتتون گیر داده...دلت نخواد الان اونجا نبودی هم خیلی خوبه
.
.
.
گاهی برایت می ترسم... برای بغضی که می کنی... برای صدایت که تلخ می شود... گاهی می ترسم... وقتی نمی توانم کمکی باشم برایت... نمی توانم کاری کنم تا آرام شوی... حداقل کمی
.
.
.
امیدوارم این سفر سه روزه آرامت کند... کمی