دینی
به من ندارند
به رفتن زنده ام
نه به رسیدن
.
.
.
اینکه گاهی کسانی... مرز های خودخواهی و خودبینی ادم ها را نشانت بدهند ...خوب است...خوب است یادت بیاندازند...همکلاسی های خوب...همگروه های خوبی...و همکاران خوبی نمی شوند
.
.
.
تمام شد...دیروز اختتامیه نمایشگاه گروهی ما بود...با همه دردسرهایش...با همه حرف ها و حدیث هایش...با همه فضای گاهی نه چندان دوستانه ای که روی نمایشگاه سنگینی می کرد
.
.
.
دکترجان را دو هفته است کاشته ام...هر بار زنگ زده ام... وقتم را تغییر داده ام... آنقدر که...منشی خوش اخلاق...هم صدایش درآمده است
.
.
.
اینکه کسی بی خبر بیاید نمایشگاهت را ببیند...و تو متاسفانه آنجا باشی...و تنها دلت بخواهد آن یکنفر را تکه تکه کنی...و در دلت فحش بدهی...خودت را و گالری را...و آن نمایشگاه را که همه ترس ها و دلهره هایت را دوباره روبرویت گذاشته اند...و بعد که برود...دلت بخواهد سرت را روی شانه کسی بگذاری و گریه کنی...و آن شانه بشود شانه سرد باد...یکشنبه دلم می خواست از تاریخ حذف شود
.
.
.
می دانستم بیمار است...می دانستم...دیگر آن مرد مهربان و شاد و شیطان سالهای دور من نیست...اما دیدنش ...دیدن آن شانه های لاغر شده...آن موهایی که دیگر شبیه هیچ غول مهربانی نیست...دین آن چشمهایی که برق نمی زنند...و آن دستهایی که می لرزند...و دیدن آن عصای بلند میان دستانش...برایم حسرت دوباره آن سالها را آورد...سالهای انگار دور از دست...برای آنکه...مداد را از دست من بگیرد...و به شیطنت بخندد...و برایم بگوید که این مدادهای جادویی چطور من را دارند با خودشان می برند...و چطور یادم می رود...که ساعت هاست نشسته ام...و چشم دوخته ام...به کاغذها و مدادها...آنقدر که ندیده ام آمده است...دست گذاشته است روی شانه ام...و نشنیده ام...تحسین اش را...تا گونه هایم بشود شبیه تربچه های نقلی...و حسرت دخترکان همکلاسی ام را ندیده ام در چشمهایشان...تا دست بتکانم...که اینها را برای دلخوشی شاگرد بی استعدادتان می گویید
.
.
.
پ.ن:اگر کسی جایی دلخوشی کوچکی را دید...برایم بیاورد