!پس
سومی که بود که گریه می کرد؟
ما که
!دو نفر بیشتر نبودیم
.
.
.
دوباره دارم به یاد نوجوانی هایم... راز فال ورق....را می خوانم...و البته احتمالا به دنبالش دوباره...دنیای سوفی را خواهم خواند...دوست دارم این داستان ها را...و آن پدر فیلسوف راوی را...آنجایی که می گوید...پدرش شبیه یک ژوکر است...و آن تعریفی که از ژوکر دارد...هرچند هر دو کتاب مثلا کادو تولد کسی بودند ...که تولدش را نرفتم...و حالا هم کادوهایش را به نفع خودم ضبط کرده ام
.
.
.
این روزها بی حوصلگی هایم دلیل نمی خواهد...این تنفرم از آدم ها هم...که آنقدر برایم این چند وقت ثابت شده است...وقاحتشان...این خودباوری احمقانه شان...این باورشان که اگر کاری را از روی مهربانی بی هیچ چشم داشتی برایشان انجام داده ای...حقشان بوده است...و شاید هم لطف کرده اند که گذاشته اند تو از زندگی ات بگذاری و کار انها را انجام بدهی...این بی خیالی احمقانه شان
.
.
.
دکتر جان مشق شب داده اند...تا تمام خاطرات کودکی ام را بی هیچ...رج زدنی برایشان بنویسم...مشق شب دردناکی است...برای من...که فاصله خاطرات و خواب هاو خیال هایم...هیچ است...و همیشه جایی میان زمین و هوا زندگی کرده ام
.
.
.
دارم دوباره می شوم همان دخترک بازیگوش بی خیال...که شب های امتحانش میان کتاب ها می گذشت...و فیلم های ندیده...دوست دارم بی خیالی و لج بازی این روزهایم با خودم را...که جدی نمی گیرم هیچ چیزی را...و دوباره دارم معلق می شوم میان آسمان و زمین
.
.
.
بعضی آدم ها از خاطره ام پاک نمی شوند...مثل معلم دینی دبیرستانم...با آن چشم های سبز روشن...و پوستی عجیب مهتابی... دیروز اتفاقی دیدمش...همان معلم خوش لباس همیشگی بود...با لحن مهربانش...و خنده هایی که برای من هنوز هم خاطره شان دلنشین اند...و برایم عجیب بود که مرا هنوز بعد از سالها در خاطر داشت...حتی آنقدر که یادش بود... بپرسد... هنوز هم نماز را فارسی می خوانم...و هنوز هم باور ندارم...وجود جهنم را...و یادم بیاندازد...که من چقدر درباره خدا و بهشت و جهنمش با او بحث کرده ام...و هیچگاه حرف تندی از او نشنیده ام... هرچند بارها در مقابلش کفر گفته ام...و یادم بیاندازد...که تمام سالهای دبیرستان را... چطور با من و آن لجبازیم برای نخواندن عربی قرآن کنار آمد...و چطور شاگرد بازیگوش و ناآرام مدرسه را...آرام و رام کرد...بعضی ها از خاطره ام نمی روند