:هرکسی آن را می فهمد
تو مرا دوست نداری
و هرگز دوست نخواهی داشت
.
.
.
این روزها... فکر می کنم...افسانه قدیمی ننه سرما...حتما اشتباه بوده است... احتمالا زمستان مرد غول پیکری...با عضلات برآمده است...که این همه توان ماندن دارد...و زورش بر این خانم و آقای شومینه و شوفاژ می چربد...کمی آفتاب لازم دارم...که گرم باشد... شاید این یخ زدگی استخوان هایم باز شود...و کمتر دندان هایم اینطور سمفونی سرما زدگی بسازند
.
.
.
این هفته ها که ...بقول دوستی از خواب و خوراک افتاده ام... زندگی عجیب لذت بخش شده است...راستش با همه اینکه می دانم... اینها...مقدمه ای بر یک مریض شدن اساسی خواهد بود...اما لذت عجیبی است... که روزت را بدون این فکر کلافه کننده... باید چه درست کنم...شروع کنی... و شبت را ...در سکوت به خواندن کتاب و دیدن فیلم های مورد علاقه ات بگذرانی... و همیشه آنقدر فرصت داشته باشی تا کارهایت را روی صبر به انجام برسانی... مخصوصا وقتی تمام روز در خانه هستی...و درس و دانشگاه هم تعطیل است
.
.
.
پدر جان ...راضی شده اند...برنامه مسافرتم را تغییر بدهم...و امسال به جای همراهی آنان در سفر... برنامه خودم را داشته باشم...و این یعنی یک ماه تابستانم را می توانم بروم.... خودم را با موزه ها و نقاشی های هر کجا که بخواهم خفه کنم...حالا تنها می ماند... رضایت استاد عزیز ...که معرفی ام کند برای دوره طراحی ...و اگر نشود... راضی کردن دوست عزیز برای همراهی در سفر ...که اگر هیچکدام نشود.. من و می مانم و سفر نرفته امسال ...و دل و دماغ سوخته
.
.
.
پ.ن: این روزها...که فرصت دیدارمان کم است... دلتنگی هایم ... می شوند نقش...و رنگ...و طرح...هرچند که هیچ بومی اندازه دلتنگی من برای چشم های خندان تو نیست