پنجاه و پنجم

فلسفه یعنی رنج
افتخار که بگی
رنجورم
.
.
.
بعضی ها را نمی فهمم... یعنی هر چقدر هم که زمان بگذرد از ارتباطمان...بعضی حرف هایشان را نمی توانم با هیچ معده ای هضم کنم... بعضی رفتارهایشان را هم... اینکه شبیه دیگران نباشی... یعنی تفاوت...اما اینکه بخواهی این تفاوتت را هوار بزنی...یا آنرا در چشم دیگران فرو کنی...معده من هضمش نمی کند...می شود گاهی متفاوت بود...اما تحمیل این تفاوت دیگر می شود...خودشیفتگی...یا بقول مادربزرگ جان...خودم گل
.
.
.
گاهی که حوصله ام سر جایش باشد... تمام کمدها ...و اشکاف ها را خالی میکنم...و همه را دوباره از سر صبر می چینم... این میانه... بعضی چیزها...یادم می اندازد... که بقول مادر جان... یک آشغال جمع کن حسابی هستم ...مثل این هفته...که هنوز نمی دانم...آن کاغذ کادو تولد 18 سالگی من چطور لابلای کاغذ هایم مانده بود... یا آن مجله های لوفتانزا 1998 چرا دسته شده درون کتابخانه ام بود...کاش کسی پیدا شود... و به من یاد بدهد... پوسته های شکلات...پاستیل های مانده...و کاغذهای تکه تکه کادو...و روبان هایشان...خاطره نیستند
.
.
.
آمده است پشت در ورودی گلوله شده است...شبیه یک توپ پشمی سیاه...می خواهم داخل خانه که بیایم...کمی خودش را کنار می کشد..و دوباره گلوله می شود...دلم برایش می سوزد...غذای باقیمانده دیروز را کمی گرم می کنم...و برایش می برم... کسی می گفت... گربه های سیاه...فرشته های آمین هستند...نمی دانم...یعنی آرزویم برآورده می شود
.
.
.
پ.ن: به چند خیر عزیز... با کتابخانه هایی خالی...جهت نگهداری از کتابهایم نیازمندم