پنجاه و ششم

ماجرای زندگی آیا
جز مشقتهای توامان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان
در فضای کشف پوچ ماجراها چیست؟
من بگویم یا تو می گویی
هیچ جز این نیست؟
.
.
.
حالا اینجا یکساله شده است... یک سال است آمده ام خانه جدید... یا شاید بازگشته ام خانه قدیمی ام... آنجایی که 5 سال پیش شروع کرده بودم...با نام دیگری...و دغدغه های دیگری ...برای کسانی دیگر هم...شاید درست هم همین باشد... آدمها آنجایی تمام می شوند...که روزی آغاز کرده بودند
.
.
.
انارام نامی یادگاری است... یادگار از دوستی که... نخستین بار با او... اوستا را خواندم...و نخستین بار او... مرا به گذشته ادبی سرزمینم برد...یادگاری از کسی که... انگار سالهاست مرده است
.
.
.
اینجا دلهره ها و یادهای روزانه من است...شاید همین ها هم... اینجا را غمگین می کند... که من هر روز دلخوشی هایم کمتر می شود... و امیدهایم... بی رنگ تر...و کمتر چیزی برای خندیدن می یابم... و تنها فرو رفته ام...بی آنکه لحظه ای جایی برای نفس کشیدن باقی مانده باشد
.
.
.
پ.ن:هیچکس عزیز... کتاب های معرفی کرده تان را خواندم... ممنون..و راستش آن تشبیه شما از من...و ان تلخی قهوه سیاه... کمی جالب بود... که تنها یکنفر مرا اینگونه وصف کرده بود...و نمی دانم درست شناختمتان یا نه...که اگر درست باشد... برایم کمی عجیب است که اینجا راهنوز می خوانید
.
.
.
پ.ن.2: بعضی آدم ها خودشان می خواهند خط بخورند... از رابطه های من...حتی اگر چیزی نگویند... حتی اگر حرف های دیگری هم داشته باشند... این وقت ها رفتارشان... خطشان می زند...برخوردهایشان...با هر دلیلی که برای خودشان داشته باشند...دورشان می کند از من...آنقدر که می توانم برایشان بشوم جوجه تیغی....که بدون هیچ دلسوزی زخمشان بزنم