پنجاه و هفتم

خدای لعنتی... می خواهی یکبار حرفم را گوش کنی... بیایی نشانم بدهی... این لجنزارت... چیزی خوبی هم برای زنده ماندن دارد...یا می خواهی به پوزخند احمقانه ات ادامه بدهی؟
.
.
.
چاره این روزهای من... چاره توبه همان گرگ ... قصه کودکی است... چاره... تمام آن میوه های ممنوعه که چشیده ام...این سالها
.
.
.
از خودم وقتی دروغ می گویم... وقتی پشت این لبخندهای کج... و بهانه های احمقانه پنهان می شوم...متنفرم... آنقدر که این روزها... می خواهم خودم را جایی بالا بیاورم
.
.
.
کدام لعنتی گفته بود...این باتلاق متعفن به اسم من... قعری هم برای غرق شدن دارد؟
.
.
.
صرفا می خواهم بروم مدتی... سرم بگذارم جایی بمیرم...پس تا اطلاع بعدی اینجا تمام
.
.
.
پ.ن: این پست هیچ توضیح شفاهی ندارد... پس بیهوده دلگیر نشوید... از این بی حرفی
.
.
.
پ.ن: بازدید کننده اصفهانی .. می شودشرتان را از سر من کم کنید ... دارید حالم را بهم می زنید... از خودتان ... از ان دلیل احمقانه تان که می ایید اینجا...بروید به درک... هم شما... هم تمام دیگر خاله زنک های متعفنی که برای دانستن رابطه خصوصی من می ایند