شصت و سوم

در منتهای صبوری
به انتهای صبوری رسیده ام
!فریاد
.
.
.
قصه این دوهفته من... شده بود قصه ...قیر و قیف...و آن مسول محترم جهنم ...اول که کامپیوترمان... تکه تکه شده بود... و هیچ چیزش کار نمی کرد... بعد هم... که کمی بیچاره را از حجم عظیم فایل ها نجات دادیم... و از نو سرویسش نمودیم...فارسی نمی توانست بنویسد... وقتی هم... که فارسی را نصب نموده... دزد محترم... هم محله ای... کابل های تلفن را دزدیده... و ما را برای چند روزی از تلفن محروم نمودند...وقتی هم که تلفن به راه افتاد... اینجا بازی درآورد...و ما را به طور کامل پرتاب نمودند بیرون...و اعلام پایان زمان استفاده مان را صادر نمودند...بگذریم به هر حال فعلا هم قیف مهیا شده است ...هم قیر... و هم مسول محترم حضور دارند
.
.
.
پدر جان و مادر جان... چند روزی است در مسافرت بلاد غریب به سر می برند... و ما در خانه از تنهایی مان لذت می بریم... هرچند این نخستین بار است... که به علت دسترسی نداشتن به والدین محترم...عجیب برایشان دچار دلتنگی می شویم...و کمی تا قسمتی هم... دچار کمبود آغوش مادر جان...و بوسه های پدر جان گشته ایم
.
.
.
می گفت... در بچگی مان... همیشه فکر می کردیم... آیا پدر جانتان شما را دوست می دارند یا نه... تا آنکه یک شب... وقتی در خواب حرف می زدید و بی تابی می کردید...پدر جان آمدند بالای سرتان...و آنقدر نوازشتان کردند...و با شما حرف زدند تا آرام شدید... و دوباره خوابتان برد...آنوقت شیر فهم گشتیم... که دوستتان می دارند...و ما فکر می نماییم...که پدرجانمان برخلاف... زبان تلخ و اخم هایشان... دوستمان می دارند شدید... این را ما آنهنگامی فهمیدیم... که نخستین بار ...از بیهوشی یک عمل طولانی... بیدار شدیم... و اشک ایشان را از بی تابی ها...و دردهایمان دیدیم
.
.
.
استاد جان... بی خیال کلاس شده اند... چند هفته ایست...که یا ما کلاس را نمی رویم...یا ایشان نمی آیند ...و اصولا مدتیست در تمام زندگیمان ...وابسته به آن قیر و قیف کذایی گشته ایم