ای پرنده مهاجر سفرت سلامت اما
قفست تموم دنیاست
آخرش یه روزی هجرت
در خونت رو می کوبه
تازه اون لحظه می فهمی
همه آسمون غروبه
.
.
.
دلمان عجیب تنگیده است... برای چه کسی و چه چیزی هم... بماند ... خواب هایمان پر نشانه شده اند... از آدمهایی که سالهاست نیستند... و از جاهایی که سالهاست نرفته ایم...خواب مرده هایمان را می بینیم... مادر بزرگ جان مادرمان را... با همان جثه ریزه اش... و آن لباس های محلی ... پدر بزرگمان را... و خیلی دیگر از مرده هایمان... و میان همه اینها بانو را... می دانیم که چند هفته دیگر می شود خیلی سالها که... دیگر بانو نداریم... اما نمی دانیم... چرا این شبها مهمان مرده هایمان شده ایم
.
.
.
پیشی مان شیطان شده است... آنقدر که از دیوار و در بالا می رود... و این روزها یاد گرفته است... وقتی دعوایش می کنیم... برای بدست آوردن دلمان... انگشت هایمان را بمکد...و تا دلتان بخواهد گازمان می گیرد... راستش حس مادرانه عجیبی داریم... وقتی دعوایش می کنیم... و کز می کند یک گوشه... دلمان می خواهد برویم بغلش کنیم ...و نازش را بکشیم... که آن طور بغ نکند یک گوشه ای
.
.
.
کسی که دارد می رود... دارد ریشه هایش را تکه تکه... از خاک بیرون می کشد...و من آدم این رفتن نیستم... حالا هر چه قدر هم که دیگران... بگویند... من آدم دل بستن ... نیستم... و خوب است که می توانم راحت دل ببرم از هرکسی... اما این یکی را از من برنمی آید... نمی توانم ریشه هایم را تکه تکه کنم... که من این سرزمین را با همه کاستی ها و کمبودهایش دوست دارم... و نمی توانم با زبانی جز زبان مادریم حرف بزنم... یعنی حرف دلم را بزنم... حالا اگر عقب ماندگی...و ناتوانی... و ماندگی است... ترجیح می دهم... عقب مانده باشم... تا برای اثبات روشنفکری ام... خودم را مانند افتاب پرست به هر رنگی در بیاورم...و مثل گیاه گلدانی هر روز ریشه ام را... در خاک تازه ای بدوانم... و سرگردان بشوم... زیر آسمانی که هیچ کجایش مثل این آسمان این خاک ... آبی نیست برایم
.
.
.
گاهی دلم می خواهد... صد سال پیش به دنیا آمده بودم... چرایش هم بر می گردد به همان حس عقب ماندگی ... که دلم می خواهد... زن مطبخی باشم... تا افتاب پرست چند رنگی... که برای اثبات وجودش... باید تن به هر رنگی بدهد...که باید مجیز هر کسی را بگوید... تا برایش جایی پیدا شود... این روزها حالم به هم می خورد از آدم های اطرافم... آنقدر که... دلم می خواهد بالا بیاورم... این همه... رنگی را که دارند به خوردم می دهند... تا برایم... اسمی انتخاب کنند... گفتم که دلم می خواهد... بشوم همان زن مطبخی صد سال پیش
.
.
.
پ.ن: خوب می شویم... می دانیم که ... بالاخره روز و روزگار مجبورمان می کنند... آفتاب پرست بشویم...تنها این روزها بدجوری سردمان است... مثل همان آفتاب پرستی که... جایی گفته بودیم... میان جعبه مدادرنگی ها گیر افتاده است
.
.
.
پ.ن: می بینید ستایش بانو جان
.
.
.
پ.ن: جناب شفق...و فاطمه مهربانم... برایتان زندگی پر مهری آرزو می کنم