هفتاد و هفتم

به جز افسوس در این تلخ که می نوشی نیست
دست بردار، لبم، جام فراموشی نیست
.
.
.
ما اصولا یک هفته ایست... خودمان را گذاشته ایم بر سر کار... اول هفته گذشته... مادر جان مریض گشته... کمرشان دچار گرفتگی شد... و ما مجبور گشتیم جای ایشان را در خانه پر بنماییم... و جایتان اصلا خالی نباشد... خانه داری پر پیمانی... انجام بدهیم... که البته مرحله سختش ... حضور مادر جان... و خانه داری با اصول ایشان بود... که خداوند نصیب هیچ جانداری ننماید
.
.
.
پس از آن برادر جان... یک بچه گربه... دوست داشتنی و شیرین را بر سر ما آوار نمودند... و خودشان مطابق معمول به ددر تشریف بردند... اینجا مراد از ددر... سفر به سواحل کیش است... و در نتیجه ما کودکداری هم... به کارهایمان اضافه شد... هرچند برادر جان نشوند... ما عاشق این موجود کوچک...و شیطان هستیم... و بسیار دوستش می داریم... مخصوصا وقتی مانند عکس بالا با ایشان در حال بازی می باشیم
.
.
.
بعد از همه مصایب بالا اگر هنوز اشکتان برایمان سرازیر نشده است... برادر مادر جان... که می شوند... دایی محترم... از شمال بر ما نازل گشته... و آوار خانه داری با اصول مادر جان کم بود... پخت نهار با اصول ایشان هم اضافه گشت... و این یعنی... ما یک موجود فلک زده بیش نبودیم و نیستیم
.
.
.
در میان همه این مصایب... و البته پیش از شروع آنها... ما تصمیم بر آن گرفته بودیم...که رنگ دیوارهای اتاقمان را تغییر بدهیم... و رنگها را خریده و آماده کرده بودیم... که سیل مصیبت بر ما ظاهر گشت... در نتیجه دیروز که کمی از میزان سیل کاسته شد...و مادر جان به سلامتی راهی محل کارشان گشتند... ما دیوارهایمان را نقاشی نمودیم... و چشمتان روز بد نبیند... حالا یک مچ دردی گرفته ایم... که نصیب دشمنمان هم نشود
.
.
.
الان نیز عزا گرفته ایم... که مادر جان دستور تمیز نمودن خانه بر اساس اصولشان را برای فردا داده اند... و هرچند ما گوش نمی نماییم... اما خوب عزا که می توانیم بگیریم
.
.
.
پ.ن: آن مشکل دیر خوابیدنمان نیز حل شد... پیشو محترم... یا همان نی نی گربه مان... صبح راس ساعت شش... درخواست صبحانه شان را با صدای بلند فریاد می کنند... در نتیجه ما راس شش بیدار می شویم... و در نتیجه تر... شب ها ساعت یازده... از خستگی بیهوش می گردیم