هفتاد و ششم

سرت که درد نمی آید از سوالاتم ؟
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟
بگو به من که همان آدم همیشگی ام ؟
نه ... مدتی است که تغییر کرده حالاتم
تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی ، من از محالاتم
چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم
.
.
.
اینکه چند روزی را بروی... ییلاق... آنهم با آدمهایی که... آنقدر... از تو تعریف نمایند... که اعتماد بنفس پیدا کنی... و کلی خوشبحالت بشود از این تعریف ها...عالی است...اما اینکه از سفر که برگردی...و نیم روزی را ...با دوست جانت بگذرانی...و بعد از مدتها... ساعتهای زیادی را کنارش باشی... فوق العاده است...این روزها خیلی خوب بودند... آنقدر که دیشب دلم نمی خواست روز تمام شود
.
.
.
پیشنهاد می نماییم... چیزی از آلنده نخوانید...که مانند ما پشیمان می گردید... بسیار... ما می دانستیم...که احتمالا کتابهایش نباید... چیزی از کتابهای زرد ما بیشتر داشته باشیم... اما کتاب فروش محترم... گولمان زد... و ما کتابی را که نباید خریدیم... و این چند روزمان را به خواندنش تلف نمودیم
.
.
.
دلمان نمی خواهد بنویسیم... که از اهالی تجسمی... نامی پتگر هم رفت...اصلا نمی دانیم چرا عزراییل اینقدر ناجوانمرد شده... و افتاده است به جان اهالی هنر
.
.
.
پ.ن: خدایا... اینکه روزهایمان خوب است را مدیون تو هستیم
.
.
.
پ.ن.2:کسی می داند چطور می شود... تابستان ها... صبح زود بیدار شد... و شبها هم زودتر خوابید... داریم کم کم... شبیه جغد می شویم