به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف سالن متروک را
ترک می گوید
دل
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی
.
.
.
بقول برادر جان... این کارها به ما نیامده است... چند روز پیش با دوستی تصمیم گرفتیم... برویم... کمی از این سفیدی در بیاییم... و مثلا کمی قهوهای بشویم... حالا قهوه ای نشده ایم هیچ... تمام تنمان... شده است...قرمز...و حسابی سوخته ایم... و کباب گشته ایم... و درس عبرتی گشته ایم برای اطرافیانمان... که دیگر از این کارها انجام ندهند
.
.
.
رفتیم... بیژن و منیژه را دیدیم... دوست می داشتیم... برخی قسمت های کار را... هرچند گاهی... گفتگوها... کلیشه ای و شعاری می شد... اما به دیدنش می ارزید
.
.
.
تالار قشقایی کار تازه ای آورده است... براساس دو شعر از... نزار قبانی... نمی دانم کار خوبی است یا نه... اما اگر شعر های قبانی را دوست می دارید... شاید بد نباشد... به دیدن این کار بروید
.
.
.
کمی تا قسمتی دچار تنبلی مزمن شده ایم... عجیب حوصله نقاشی را نداریم... و جایش برای آنکه... وجدانمان درد نگیرد... کتاب می خوانیم... و سرش را شیره می مالیم
.
.
.
اگر حوصله تان گرفت... و البته اگر ...از انواع جادو...و قصه های فانتزی و خیالی خوشتان می آید... کتاب جادو را بخوانید... داستان خوبی دارد... هرچند ترجمه اش... احتمالا گاهی کلافه تان می کند
.
.
.
و البته اگر از داستانهای خون آشام ها...و و انواع موجودات خونریز هم خوشتان می آید... دستیار یک شبح را بخوانید... این هم کتاب جالبی است
.
.
.
پ.ن: ما اصولا موجودات خیالی را بسیار دوست می داریم... مخصوصا آنهایی را که... با خون آشام ها نسبتی دارند