خدا کند که....!!! نه...نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
.
.
.
شاید اگر آن اتفاق روز آخر نبود... اینبار هم... سبک باز می گشتم... از سفر چند روزه مان... به ییلاق... و حرف ها...و گفتگو ها... و دردل ها... با مادر بزرگ
.
.
.
کتاب می خوانیم... تعطیلاتمان را زیاد... آخرینش هم... بیوتن... رضا امیر خانی... کتاب را زیاد دوست می داشتیم... تک تک جمله هایش را... و آن نگارش عجیبش... هر چند... هیچ کتابی... برایمان... هنوز... من او... نشده است... اما پیشنهاد می دهیم... بخوانیدش... لذت بسیار خواهید برد... از داستان
.
.
.
ده فرمان... را هم خواندیم... این یکی کادو... خانم دکتر جانمان... بود... برای تولدمان... برخی داستانهایش را دوست می داشتیم شدید... مخصوصا آن فرمان ششمش را...نمی گوییم هم چه بود... که بروید کتاب رابگیرید...و بخوانید
.
.
.
انگار امسال هم... سال مرگ است... تا کی و چه وقت هم... کسی نمی داند... خسرو شکیبایی هم... رفت... مانند همه آنهایی که رفته بودند... زیر خروارها خاک... و تنها خاطره ای شان مانده است... کسی راست می گفت... خوشا بحالشان... که خاطره ماندگاری می شوند... ما باید عزای رفتن خودمان را بگیریم... که خاطره هم نمی شویم... در چشم این دنیا
.
.
.
اصولا پیدا کردن آدم های آشنای قدیمی... دردناک است... یعنی می برد به خاطره هایی که... تکرار نمی شوند... برای همین آدم های من تاریخ مصرف دارند... یکروزی باطل می شوند
.
.
.
پ.ن.1: این عکس بالا را ما یک جایی پیدا کردیم... و عجیب این صورت شکسته را دوست داریم
پ.ن.2: شعر بالا را هم... همینطور ... و لطفا برایش مخاطب دست و پا نکنید... می ترسیم این شعر نوشتنمان...آخر به دعوای ما و دوست جانمان بیانجامد... بس که شعرهایمان... صاحب سوتفاهمند