هفتاد و سوم

در دل ظلمات می درخشی
نمی دانم کجایی
خواه نزدیک و خواه دور
نمی دانم نامت چیست
هرچه می خواهد باشد
فقط بدرخش
بدرخش ستاره کوچک من
.
.
.
می خواهیم بدهیم... این کامپیوترمان را... خروس قندی بخریم... چند هفته است یک برنامه گرافیک را سعی می نماید... باز بنماید... و حافظه اش نمی کشد... البته حق دارد ... چون تا آنجایی که ما یادمان می آید... آخرین باری که ایشان... مورد لطف فرار گرفته... به روز گشتند... در ایام کودکی ما بود... و احتمالا هم اندازه جد بزرگ ما سن و سال دارند ایشان
.
.
.
دندان درد امانمان را بریده است... رفتیم دکتر جان... تا یک دندان بدون درد را... که گوشه اش شکسته بود...تعمیر نمایند... و حالا با یک دندان درد دست به گریبان هستیم... هر چند موجب شاخ در اوردن دکتر جان گشتیم...چرا که اصولا ما این دندان را کشته بودیم... و صاحب یک دندان مرده بودیم...بقول برادر جان هیچ چیزمان به آدمیزاده نرفته است... حتی دندانمان
.
.
.
رفتیم با دوست جانمان... یادگار زریران...نوشته و کارگردانی...قطب الدین صادقی... متن بسیار فوق العاده ای بود...مخصوصا برای ما که... بسیار شاهنامه و زبان کهنش را دوست می داریم... هرچند بازی ها گاهی کمی خسته کننده...و کم کار بود... اما متن فوق العاده بود... توصیه می نماییم... اگر می خواهید یک متن بسیار خوب... به زبان پارسی سره بشنوید... سری به تاتر شهر بزنید
.
.
.
پ.ن: بیژن و منیژه را نیز ندیده توصیه می نماییم...می گویند داستان خوبی است... و اصولا ما ایمان داریم... کارهایی که... هومن برق نورد بازی نموده است ...بسیار ارزش دیدن دارند... پس این یکی را نیز از دست ندهید
.
.
.
پ.ن.2: این هم کار دوم... طراحی ما... براساس کارهای دوره قاجار... حالا خودتان ربط پرتقال فروش را پیدا بنمایید
.
.
.
پ.ن.3: اصولا جهت رفع هرگونه سوتفاهم... آن شعر پست پیش... هیچ گونه مخاطبی نداشت...و اصولا ما اینجا شعرهایمان کمی تا قسمتی دیمی... براساس همان لحظه...هر شعری به ذهنمان آمد...است