هشتاد و هفتم

گیرم روزگار من بد باشد
حال تو که خوش
دل تو که شاد
.
.
.
روزگار می گذرد... صبح بیدار می شویم... می رویم دانشگاه... ظهری... عصری... شبی بر می گردیم... همین... تکراری شده ایم... یکنواخت... و حق می دهیم... به آنکسی که بگوید... کسالت دارد از چشمهایت... بیرون می زند... برو فکری به حال خودت بنما
.
.
.
داریم... مثلا روی بخش آغازین پایان نامه مان... کار می نماییم... آنقدر اساتید... بی حال و بی حوصله... برخورد می نمایند... که تمام شوق و ذوقمان... از دست رفته است...بعد هی دوستان می گویند... چرا تکان نمی خوریم... خوب آنقدردر گوشتان بگویند... دانشگاه را زیادی جدی گرفته ای... بیخیال شو... همین می شود دیگر...می شویم...آن فک های برفی...که تمام روز با تنبلی... تکیه داده اند به سنگی و صخره ای... و آسمان را نگاه می نمایند
.
.
.
بانوی کوچک ما...اولین آنسامبل پیانویش را هم اجرا نمود...و ما بسی به ایشان افتخار می نماییم... هرچند خودشان آنقدر اضطراب داشتند...که تمام پیشانی شان را قرمز نموده بودند... یعنی درست همانند ما... که در اینگونه موارد... گوشمان را می کشیم... و یا بازویمان را چنگ می زنیم... ایشان نیز پیشانیشان را چنگول کشیده بودند
.
.
.
چند وقتی است... دلمان رفتن می خواهد... یعنی گاهی... می رسیم به آنجایی... که دلمان می خواهد چمدانمان را ببندیم... و برویم یک جایی ... که دور باشد ...گاهی از ماندنمان پشیمان می شویم... . می رسیم به آنجایی که...هی با خودمان بگوییم... که چه بشود... که چه شده است... اصلا چند وقتی است... بهانه هایمان برای ماندن... بوی کهنگی می دهند...انگار کپک زده اند
.
.
.
آن شتر کینه ای را یادتان هست... که ما بودیم... این روزها اطمینان یافته ایم... به شتر بودنمان... آن هم از نوع کینه ای...آنقدر که بی اعتماد گشته ایم... یعنی هر کاری می نماییم... نمی توانیم... اشتباهات آدمها را فراموش بنماییم... هی ناخودآگاه دستمان می رود... توی زخمی که ان آدم زده است... و خون می آوریمش
.
.
.
پ.ن.خدا:گاهی بندگانت...ظرفیت آزمون و آزمایش طولانی را ندارند...امروز گفتیم... فردا دوباره... دعوایمان شد... بدانید... دارد ظرفمان پر می شود
.
.
.
پ.ن. بلاگر: کمی دیگر... این پیغام احمقانه تان .. برای گذاشتن هر پست تکرار شود... خونتان گردن خودتان است