هشتاد و ششم

دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را
.
.
.
و این روزها ...یکساله می شود ...نبودنت... رفتنت
.
.
.
خوشحالم که پاییز آمده است... با این بارانهای گاه و بیگاهش...اما خوشحال تر نیز می شویم... اگر مدیریت ساختمانمان لطفی...در حق این بندگان سرمایی بفرماید... و شوفاژها را نیز روشن بنماید...که استخوانهایمان... در حال لرزیدن است
.
.
.
دیشب را بسی دوست می داشتیم... بخاطر آن پیاده روی در جمشیدیه...و آن تهران شسته شده و تمیز که دیده می شد از آن بالا...و آن باران ریز... بسی اکنون اخلاقمان بهتر گشته است... آنقدر که دلمان بخواهد بگوییم... می آیید برویم یکشب در هفته را تا پایان پاییز ... اینگونه قدم بزنیم...شاید اخلاق هر دویمان را بهتر کند
.
.
.
پ.ن: می دانیم شعر بالا غلط است... ما خودمان اینگونه نوشتیمش
.
.
.
پ.ن.2: آن تصویر پست قبل...یک برش از همین تصویر بود... که طراحی یک پارچه برای لباس رسمی است...آآآآآآآآآه ه ه ه ه ه ه...می کشیم...از نداشتن تولیدی پارچه
.
.
.
پ.ن.3: این روزها که داریم به سال جدید... میلادی نزدیک می شویم... کتاب ...رویای بابک ...را بخوانید... خیلی هم به نوشته... رمان نوجوانان ...پشت جلد توجه ننمایید...داستان فوق العاده ای است...درباره ایران قدیم...به میلاد مسیح هم خیلی ربط دارد... در ضمن... و گرنه آنقدر دیگر... هوش و هواسمان را از دست نداده ایم هنوز
.
.
.
پ.ن.تو: شاید نباید اینها را اینجا بنویسم... شاید هم بهتر است همینجا نوشته شوند... تا بیشتر روبرویم باشند...برای روز مبادا
حرف های دیشبمان... می ترساندم... برای ایندوستی... که دارد تکراری و یکنواخت می شود...نمیدانم یادت هست یا نه... پارسال روزی با هم همین حرف ها را زدیم... و چند روز بعدش... همه آن اتفاق هایی بود... که حتی یادآوریش هم ...نگران دوستیمان هستم... همین... نگران روزی که... دیگر دیر باشد... برای هر کاری
.
.
.
پ.ن.خدا: ستون محکمی برای تکیه دادن می خواهم... زمینی محکمی برای راه رفتن... آرزوی بزرگی است.. شاید