نود

ستاره ها
مرا به یاد تو
به  قصه ها و حرف های تو
به خاطرات کهنه می برند
.
.
.
فکر کنید... قرار است یک مجله در بیاورید... بعد شما بشوید... سردبیر همان مجله... بعد این مجله شما... قرار باشد یک پیش شماره هم داشته باشد...که قبل از آمدن شما... جمع آوری شده است... و قرار است... چاپ بشود... بعد هی شما بنشینید... منتظر چاپ آن پیش شماره... هی مطالبتان کهنه بشود... و مجبور شوید... بریزیدشان سطل زباله... همین است... که عطای سردبیری را بخشیدیم... به لقایش...و رفته ایم چسبیده ایم... به درس و مشقمان... حالا هر کسی هم که می خواهد بگوید...ما بی حوصله ایم
.
.
.
استاد جان  ما را می پیچانند اساسی...هنوز در انتظار چاپ شدن... روسری های باتیکمان هستیم...احتمالا منتظرند... موهایمان رنگ دنداهایمان شود...خدا به خیر برساند این روسری ها را... که دیگر داریم... به دمای جوش می رسیم
.
.
.
دوستان... در لطفی بی سابقه...ترم را دودر می نمایند....فراوان...آنقدر که...استاد...بپیچان گروه هم...صدایش درآمده است...که اصولا شما می خواهید...این واحد را تمام بنمایید یا خیر
.
.
.
ما...نمی توانیم این دهانمان را...یک جاهایی بسته نگه داریم...مثل آنوقت هایی که...تنبلترین...دوستان هم کلاسی...عادت نموده اند...از ما به عنوان...بارکش استفاده بنمایند...یعنی...ما وسیله بیاوریم...و آنها استفاده بنمایند...همین است...که گاهی جوجه تیغی می شویم...و هرچه به زبانمان برسد...بارشان می نماییم
.
.
.
اینکه کسی ادعای هنرمندیش بشود...و اوج هنرش هم... پوشیدن لباس های کج وکوله باشد...عصبانیمان می کند...اینکه....کسی تمام اساتید دانشگاه را... بی سواد خطاب کند...نیز همچنین...بی آنکه چیزی خوانده باشد...و یا چیز درست و درمانی دیده باشد
.
.
.
پ.ن. خدا: از شوک درمانیتان بسی سپاس گذاریم...ولی لطفا تکرار نشود...قلبمان ضعیف است...خونمان گردنتان را می گیرد...از ما گفتن بود
.
.
.
پ.ن.تو: این روزها...نگرانت می شوم...نگران این همه... اتفاق که جمع کرده ای...اطرافت