نود و یکم

بانو جان! می آیی
دستهایم را بگیری
دور دنیا بچرخانی
و نشانم بدهی
آسمان همه دنیا
همینطور خاکستری است
.
.
.
گاهی که... بهانه پیدا نمی کنم...برای گریه کردن...می روم فنجان شکسته بانو را می آورم... می گذارم روبرویم...و همین بهانه می شود...برای سیر گریه کردن
.
.
.
گاهی دلم می سوزد... برای آدمهایی که...همه زندگیشان در... تقلای رفتن ...می گذرد...بدون اینکه بدانند چرا...بدون یک دلیل درست و درمان...گاهی دلم می سوزد...که بهانه به هیچ جایی نرسیدن هایشان... همین نرفتن است...و اینجا ماندن...که نمی دانند...وقتی در سرزمین آشنایت به هیچ جایی نرسیدی...در غربت هیچ چیزی نخواهی شد
.
.
.
این روزها فکر می کنم...باید بروم...بروم یک جایی که آشنا نباشد...نه زبان مردمش...نه خاکش...برای این هم دلم نمی خواهد بروم...که آنجا چیزی می شوم... و به چیزی می رسم...دلم تنهایی می خواهد...یک تنهایی مطلق
.
.
.
نوشتنم نمی آید...همین
.
.
.
 داستانک بالاخره به روز شد