نود و دوم

!بانو جان
می آیی برایم قصه بگویی
تا سر بگذارم
روی دامنت
و بغض هایم را
تا انتها ببارم
.
.
.
استاد جان...می آیند...دعوایمان کنند ...که داده ایم چهارچوبمان را استاد جان دیگری...توری بکشند...و آن استاد جان دیگر ...می گویند...ایشان دخترمان هستند... و خودمان گفته ایم...چهارچوبشان را بیاورند...استاد جان کنف شده ....می روند...و ما بسی در دلمان...جشن می گیریم
.
.
.
آقای کاشی...برایمان یک بار وانت کاشی آورده است...و ما نمی دانیم این همه...کاشی را چه بکنیم....دوستان می روند...سراغ آن استاد جان دیگر...که کاشی ها را بگذاریم...توی کارگاه ایشان... می فرمایند نه...می روم پیششان...و می گویم...خوب چه بکنیم این همه کاشی را...می گویند... اِ اِ...نگفته بودند مال توست... ببر بگذار توی کارگاه... کارگر کارگاه را هم می فرستند... همراهمان تا با چرخشان کاشی ها را تا کارگاه ببرند...و ما باز در دلمان جشن می گیریم ... بس که در عمرمان کسی تحویلمان نگرفته است
.
.
.
هوا که سرد می شود... بالکن خانه مان...جان می دهد...برای نشستن...و کتاب خواندن...با پدر جان بالکن را... حسابی می پوشانیم...تا خدا ناکرده... گلهایشان یخ نزنند...بعد هم ما.... بخاری برقی...را دور از چشمشان می بریم...داخل بالکن...و با پتو و چای داغ می نشینیم به کتاب خواندن... مزه می دهد اساسی...مخصوصا که... همسایگان فضولمان دیگر نمی توانند... ما را دید بزنند...از داخل خانه هایشان
.
.
.
امتحاناتمان نزدیک است بسی...و دلمان می خواهد مغزمان را بکوبانیم داخل دیوار...بسکه ...این درسهایمان تلنبار شده اند روی یکدیگر...و نمی دانیم باید چه بکنیم
.
.
.
پ.ن. ستایش بانو: خوب گفته تان را...می دانیم...که ما هم ....همین است که می رویم...که دیگر دلمان نمی خواهد بمانیم...که حداقل آنجا از هیچ غریبه ای... انتظار نداریم...بفهمد حرف هایمان را...یا شانه شود...برای دردهایمان
.
.
.
پ.ن. خدا: هنوز هم...به دنبال جای محکمی می گردیم برای تکیه کردن...و نمی دانیم...چرا اینهمه زمین زیر پایمان...باتلاقی است