نود و سوم

!خسته ام بانو
آنقدر که بخواهم
چشم بگذارم برهم
!!به اندازه همه سالهای بی تویی ام
.
.
.
پدر جان تصمیم گرفته اند... تا دیوانه مان نکرده اند... دست از زخم زبان زدن برندارند... و ما حوصله هیچ حرفی را نداریم... آنقدر که... همه هفته مان را... با اخمهای درهم گره خورده و... بی حوصلگی و بی تابی گذرانده ایم... اصولا انگار همه تصمیم گرفته اند... یک جورهایی...روی اعصاب باقی نمانده مان... پاتیناژ بروند
.
.
.
این وقت ها... لعنت می فرستیم خودمان را... و این چهره و صدایی که... لو می دهدمان...که حوصله مان سرجایش نیست... و بد است که...باید به خیلی ها آنوقت جواب پس بدهیم...چرا اینطور اعصابمان سرجایش نیست....و بدتر آن است که....که این وقت ها...حتی آنقدر اعصاب نداریم....تا بتوانیم حرفی بزنیم... و جوابی بدهیم...اینوقت ها دلمان می خواهد...کسی را پیدا شود...که بی هیچ حرفی بفهمد دردمان را
.
.
.
همه این بی اعصابیمان هم...برمی گردد... به همان...دلایلمان برای رفتن...برای این غریبگی که گلویمان را گرفته است...برای این حسی که گرفته است... بیخ خرمان را....که دارد این روزها ....نفسمان را هم می گیرد...برای این همه بی اعتمادیمان...به آسمان و زمین
.
.
.
پ.ن. خدا: می شود بیایید دست این بنده تان را بگیرید
.
.
.
پ.ن. یک دوست: مرسی از آنهمه... حرفهای آن شب تان....مرسی از نگرانی های این چند روزتان... و این تلفن های گاه و بیگاهتان...که یادم می اندازد...هرجایی بخواهم...می توانم حساب کنم روی شما...برای هرچه قدر فریاد کشیدن... برای هرچه قدر غر زدنم... برای فهمیدنتان از حرف های نگفته ام