نود و چهارم

می روم به یادت
نرگس می خرم
بویشان را نفس می کشم
بعد به یاد تو
و آن زمستان سرد
سیگار پشت پشت سیگار دود می شوم
و منتظر می مانم
شاید دست مهربانی
پیدا شود
و یک لیوان چای گرم
بگذارد روبروی من و
و خاطره
تو
.
.
.
دلم تنگ می شود برایت گاهی...آنقدر که...سر بگذارم...به خیابانها...و دنبالت سر بچرخانم اینسو و آنسوی خیابان...تا شاید جایی لحظه ای ببینمت...به دیدنی کوتاه...و شاید سلامی کوتاهتر
.
.
.
سرگردانی ...بیماری می شود...وقتی میان...آنچه عقلت می گوید...و انچه دلت می خواهد سرگردانی
.
.
.
پ.ن. یک دوست: می دانم اینجا را نمی خوانی... اما می نویسم تا یادم بماند...تمام این سالهای دوستیمان...هرکجا...شکسته ام...مهربانی صدای تو...امیدوارم کرده است...که روزهای بهتری از راه میرسد