نود و هفتم

شهریار کوچولو پرسید: - مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: - که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: - چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: - سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: - سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: - سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را
.
.
.
روزگار من... دقیقا همین جمله بالاست... افتاده ام توی دور باطل... و حالا هی دور خودم می چرخم... شده ام... شبیه اسب عصاری...که فکر می کند هر چقدر تندتر بچرخد...از دست آن طناب کهنه ای که انداخته اند دور گردنش... راحت می شود...غافل از اینکه راه را دارد اشتباه می رود
.
.
.
امتحاناتمان... با یک تحقیق تحویل نداده تمام شد... یعنی... جهت شرمنده کردن...آن دوستانی که به ما می گویند...خرخوان...یک درس را گذاشتیم در چند ترم آینده دوباره بگذرانیم... فعلا اوضاع خوب است...و تعطیلات را می گذرانیم...خوشحال
.
.
.
بعضی چیزها که... به سراشیبی می افتند... دوباره بالا آوردنشان سخت می شود...اصولا...مثل بعضی رابطه ها...بعضی آدمها...حالا... مثل من شتر هم که باشی... بدتر می شود... یک آدمی که دارد می رود... دیگر بالا آوردنش... کار محال می شود...همین است...که یک وقت هایی... برای خودم هم ترسناک می شوم... می توانم بروم... حتی اگر به قیمت... زخم های طولانی برای خودم هم باشد
.
.
.
پ.ن.خدا:مرسی...از آن دوروز خوب...مرسی از آنهمه آدم هایی...که نشانم دادند... دنیایت...هنوز زیبایی دارد برای دیدن...مرسی
.
.
.
پ.ن.1: می دانیم...آن جملات آخرمان تکرار بود... اما دست ما نیست..که آدم های زندگیمان... دوست می دارند...سقوط بنمایند...حالا یا دوست دارند... یا اصولا ما برایشان آنقدر ارزش نداریم...را نمی دانیم
.
.
.
پ.ن.2: برای آنکه نگویید...چقدر غر زده ایم... بگوییم... دو روز... فوق العاده را... در سیمای اسلامی... گذراندیم... یعنی رفتیم... دکور ساختیم آمدیم... و عالی بود... آنقدر که... هنوز یادآوری خاطراتش... می تواند لبخند...بیاورد روی لبهایمان