نود و ششم


!بانو جان
باید دعای باران بخوانم
برای این چشم هایی
 که نمی بارند
.
.
.
گاهی کارهایی می کنم... که خودم را هم کلافه می کند...کارهایی که تا مدتها خودم هم متعجب می شوم...از رفتاری که اصلا شبیه من نیست...اصلا رفتاری نیست که مال من باشد... این وقت ها... دلم می خواهم بروم جایی گم و گور بشوم... مثل دیشب...که نمی دانم چه چیزی باعث شد... آنطور داد بزنم... گاهی کارهایی می کنم که نباید... که از خودم انتظارش را ندارم 
.
.
.
خوشحالم دارد بهار می رسد... از اسفند می توانم بروم ...ییلاق مادربزرگ جان... بروم آنجا ... این گره های بیهوده را ...باز کنم
.
.
.
دارم شبیه جوجه تیغی می شوم...یک جوجه تیغی بزرگ...که دیگر از دور هم مهربان به نظر نمی رسد...از دور هم تهدید می کند...و تیغ هایش را برای هر کسی  پرتاب می کند ... جوجه تیغی که... دیگر دلش نمی خواهد کسی بغلش کند... کسی نوازشش کند...تنها دلش می خواهد زخم بزند... هرکسی را که از کنارش می گذرد 
.
.
.
پ.ن.خدا: ممنونیم... برای این کاری که داریم می رویم...سراغش...ممنونیم
.
.
.
پ.ن. تو: می دانیم چه چیز شما را ...آنطور بدخلق کرد... رفتارمان را بگذارید به حساب... دخترکی که... می دانست نباید بیاید... و آمد... می دانست نمی تواند...شلوغی مردم را تحمل کند... و آمد... و شد همان چیزی که نباید می شد...و لطفا ببخشیدش