صد و یکم

دستهام از این که هست
تنهاترم می شه
دروغ بگو بازم
من باورم می شه
اونجا که باید دید
من چشمام رو می بستم
.
.
.
گاهی احمق می شوم...ساده ترین نشانه های روبرویم را نمی بینم...و دل خوش می کنم...به دروغ ...گاهی آنقدر احمق می شوم...که نمی بینم...آدم های روبرویم...دارند برایم قصه می گویند
.
.
.
این قصه هم تمام شد