صد و دوم

یک لحظه
یک زخمه
یک روزن
می شکفد خورشید در دل
آن لحظه
آن روزن
آن زخمه
می کشاند، می رباید، می رهاند تا ابد
.
.
.
این روزها...دوباره جوجه تیغی بی رحمی شده ام... حوصله آدم ها را ندارم... حوصله حرفهایشان را...این همه از من گفتن هایشان را...وقتی حرف می زنند... می روم و دور می شوم...عبوس می شوم...این روزها... همه برایم غریبه شده اند
.
.
.
گاهی از خودم می ترسم...از زبانی که دلش می خواهد زخم بزند...از دلم که...با همه سر جنگ گرفته است...از این صورت غریبه ای...که هر روز از آینه می پایدم...از این غریبه سنگی و سختی که خانه کرده است...در سینه ام
.
.
.
باید زندگی ام را...بگذارم...توی یک چمدان...و بروم...برای همیشه بروم
.
.
.
پ. ن. دوستی: کاش من آن...زنی نباشم...که گفته اند...زخم می گذارد...روی قلبت...کاش می توانستم...مهربانیت را تاب بیاورم...کاش از نخست سراغ این هیولا نمی آمدی...کاش بدانی و بروی...بروی...پیش از آنکه...دندانهای این هیولا روح مهربانت را... تکه تکه کند
.
.
.
پ. ن. خدا: ممنونم از این همه آدم مهربان...لطفا نگذارید...زخمشان بزنم
.
.
.
پ. ن. خودم: کاش آن لحظه بیاید... و رها شوم از این همه تشویش