دوم

و رسالت من این خواهد بود تا دواستکان چای را از دویست جنگ خونین به سلامت بگذارم تا روزی چشم در چشم خدای خویش نوش کنم
.
.
.
استاد عزیز شرمنده کرده اند حسابی...یک نمره ای داده اند...که اصلا حسابش را هم نمی کردم... و بعد... فرمودند ... نمرات را از 25 حساب کرده اند... و من بنده افاضات کردم ... نمی شد از 26 باشد... که من بیست بشوم... و چشمهایشان گرد شد
.
.
.
پدر بزرگ می گفت... شاید بخاری جای خوبی برای غیب شدن ...از پیش چشم ما باشه... ولی به ....سیاه شدن ... و دلتنگی بعدش نمی ارزه.... راست می گفت