سی و نهم

بر گرده ام نشسته اید
و نانم در کفتان است
بر سفره دلم اما صلایتان نمی زنم
چرا که عشق را
نه مومنید
!!و نه شایسته
.
.
.
عجیب نیست... که من سالهاست نه دل تنگی را می دانم... نه دل می سپارم... به هر آنکس که بر در می آید
.
.
.
دیروز فکر می کردم... کلمات...آنهنگام که نوشته می شوند...روح می یابند...و می شوند تنها دوستانی که می توان به آنها اعتماد کرد... و دل تنگشان شد...بی آنکه تو را برای هر دلتنگی کوچک کنند
.
.
.
کمی هوا می خواهم...کمی جایی برای نفس کشیدن
.
.
.
و وقتی اینجا هم...بازی در می آورد برای هر نوشتن... می روم لال شوم