شصت

منشین چنین زار و حزین چون روی زردان
شعری بخوان، سازی بزن ، جامی بگردان
با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شکردان
.
.
.
اسم این پست می توانست این باشد...شصتم یا چگونه عید زهرمارتان می شود... چرایش هم... برمی گردد ... بقول مادرجان به آدم به دوری بنده... که نمی توانم اخم هایم را از ماچ و بوسه های آبدار فامیل پنهان کنم... و اصولا از هر دیدار بزور سالی یکبار بدم می آید... و نمی توانم این نوع روابط خانوادگی را هضم نمایم... دلیل دیگرش هم برمی گردد به آنکه من از شمال و بخصوص شهر مادریم بدم می آید شدید... و هر سال عید باید به اجبار سفری چند روزه را به آنجا تاب بیاورم... حالا اگر مثل امسال تحمل هیچ مسافرتی را هم نداشته باشم... دیگر می شود چیزی شبیه یک فاجعه... سرشار از غرغر های هر لحظه ای و ... می شوم بقول مادربزرگ جان شمالی... عمر
.
.
.
امسال سومین بهار من و تو است... میدانم سال خوبی خواهد بود... حالا که از میان هزار توهای بسیاری گذشته ایم
.
.
.
آیدان و ستایش بانو... گلریز و پریها جانم... شهاب ...مجید و صدرای عزیزم... امیدوارم سالتان پر برکت باشد
.
.
.
پ.ن: این کلیپی که این کنار مشاهده می نمایید... عیدی ما به خودمان می باشد... که به شدت مورد علاقه ما می باشد... و در پست گذشته از لیست جا مانده بود