شصت و ششم

بگذار در آینده نیز
گلایه نکنم
که سیاه، سیاه است
.
.
.
مادر جان و پدر جان از سفر آمده اند...با کلی سوغاتی های عجیب...مادرجان تعداد بسیاری گردنبند آورده اند برایمان... که همه شان را با هسته میوه های گوناگون ساخته اند... هسته هایی که ما در عمرمان هم ندیده بودیمشان...و تعداد بساری مجسمه های چوبی در حال رقص...آن قدر هم از سفرشان تعریف نمودند که... ما بسی پشیمان گشتیم که چرا همراهشان نرفتیم...و سفری اینگونه فوق العاده را از دست دادیم
.
.
.
اصولا بعضی آدمها می روند...با پاشنه بلند رفتارهایشان...روی اعصابمان پیاده روی...ما هم معمولا سعی می نماییم انسان مهربانی باشیم...و پیاده رویشان را ندیده بگیریم...اما خوب همین جا داریم می گوییم... ما یک روی خشن هم داریم...که اگر ظاهر شود...چیزی از پاشنه بلند...و احتمالا صاحب پاشنه باقی نمی گذارد...به هر حال گفته باشیم برای روز مبادا
.
.
.
آن دعایمان که در پیوست نوشته قبل گفته بودیم...انگار موجب سو تفاهم میان ما و دوست جانمان گشته است...راستش را بخواهید ما هنوز هم پشیمانیم که چرا هنگام دعایمان بی حواسی جناب باریتعالی را... در این چند وقت در نظر نگرفته بودیم...و دعایمان را واضح و شفاف نگفته بودیم... و با این بی حواسیمان و...البته بی حواسیشان... موجب آغاز شدن هم زمان یکصد کارتان همراه همدیگر گشتیم...تا دوباره شما را میان کارهایتان گم بنماییم