شصت و هفتم

به من نگویید
که بزرگ شده ای
قد کشیده ای
دنیا کوچک تر شده است
آن قدر که
اگر چند قدم بردارم
به آخر دنیا می رسم
.
.
.
کم مانده است خودمان را حلق آویز کنیم... از دست این دوست نمایانمان... خودشان فکر کرده اند...تصمیم گرفته اند... بعد هم وقتی همه چیز تمام شده است...خبر داده اند که...ما را در یک شرکتی به صورت پاره وقت استخدام کرده اند... و در جواب پرسش ما که...آخر طراحی پارچه...و نقاشی ما را...چه به یک شرکت حمل و نقل ...با قیافه حق به جانب می فرمایند...این روزگار که کسی در ارتباط با رشته اش کار نمی کند...مهم آسان بودن کارتان است... که همانا تنظیم شیفت رانندگان کامیون محترم می باشد
.
.
.
امتحاناتمان...شروع نشده...استادان عزیز...در حال برگزاری...پیش ژوژمان ها هستند...و این یعنی...موقعیتمان شبیه منطقه جنگی می باشد...برایمان دعا کنید این...روزها به خیر بگذرند...اگر نه...باید خرداد را بسط بنشینیم خانه مان...برای امتحاناتمان کار انجام بدهیم
.
.
.
اسم درس استاد جان را گذاشته ایم...تیم ملی سوزن دوزی...و البته تا آنجایی که در توانمان بوده است هم...کلاس را پیچانده ایم...حالا که نزدیک پایان ترم شده ایم... کمی احساس پشیمانی یقه مان را گرفته است...که اصلا مغزمان هیچ پیغامی در جهت دوخت پولک و ملیله را نمی پذیرد...و مانده ایم با یک عالم پروژه انجام نداده...تنها امیدمان مادر جان است...که شاید دلشان به رحم بیاید...و برایمان چند کاری را بدوزند