مانند ستاره خاموشی شده ام
زندگی ام
خودسوزی دائمی است
بدون نور
.
.
.
دیروز عصر ...و امروز را در ییلاق...خدمت مادربزرگ جانمان بودیم...آسمان دیشب فوق العاده بود...با آن همه ستاره...نسیم خنکی که می آمد...و صدای مرغ حقی که می خواند...و فرشته هایی که همان نزدیکی ها بودند
.
.
.
چند هفته ای است... دوباره گرفتار آن کلافگی...بی سبب شده ایم...دچار آن شکی که گاهی...رفتارهایمان را هم عجیب می کند...این وقت ها اگر به حال خودمان باشیم.. می توانیم...تمام رابطه هایمان را جوری خراب کنیم...که هیچ راه بازگشتی نداشته باشیم...این وقت ها به شدت...به یک دوست با نگاهی مثبت نیازمند می شویم...کسی که بتواند نجاتمان بدهد...از گند زدن به زندگیمان
.
.
.
می خواهیم برویم...جناب استاد را تکه تکه بنماییم...بعد تکه هایش را...بدهیم گربه های دانشگاه تناول بنمایند...از آن جایی که دیگر دارند روی...اعصابمان این نزدیک امتحانات...پاتیناژ می روند...یک جلسه تا فرجه امتحانات مانده است... و ایشان پروژه جدید داده اند
.
.
.
پ.ن: اصولا تا پایان امتحانات...15 تیر ماه...ما غرمان می آید...و این را جهت اطلاع ...برای دوستان بی اعصابی گفتیم...که حوصله غر شنیدن ندارند