!مادر بزرگ
گم کرده ام آن نظر بند سبزی را
که در کودکی
بسته بودی به بازویم
.
.
.
ما اصولا انسان درس خوانی نیستیم... این را در تمام زندگی تحصیلیمان هم ...ثابت کرده ایم...حالا نمی دانیم سرمان به کجا اصابت نموده است... که این روزها... اضطراب امتحان گرفته ایم...و جوش امتحاناتمان را می زنیم
.
.
.
استاد جان... ما را گذاشته اند بر سر کار... و اصولا دودر نموده اندمان... الان چند وقتی می شود...که در انتظار این می باشیم ...که شاید ایشان رضایت بدهند...در کلاس حاضر شوند... تا ما روسری هایمان را بچاپیم...داریم کم کم ...غم باد می گیریم...از دیدن مهرهای بی استفاده مان...و آنهمه زمانی که برای ساختنشان گذاشتیم
.
.
.
کارمان را تایید ننموده اند...که هیچ... تا پایان کلاس هم... شکایت کرده اند...که قلبشان یک طورهایی شده است... از دیدن زمینه زرد کارمان...و ما دهانمان رسیده است روی کف کلاس...از حساسیت قلب ایشان
.
.
.
پ.ن: این اصولا یک پست پیش از امتحانی بود
پ.ن.2: ستایش جان... لطفا آنطور قیافه ات را در هم نکن...ما که اعتراف کردیم...مغزمان معیوب شده است...که اینطور شور امتحانمان را می زنیم
پ.ن.3: ما بر سر قولمان هستیم...البته اگر برادر جان یکی از دوربین ها را... بدهند ما...چند عکسی از آن گردنبندها بیاندازیم