میان پنچره
برای روزهای رفته
دست تکان می دهم
برای عشق های فراموش شده
برای دوستان رفته
برای شیطنت های تمام شده
برای تمام زندگیم
.
.
.
گاهی فکر می کنم... قدیمی ها راست می گفتند... زندگی چشم بر هم زدنی را ماند... هنوز نمی توانم باور کنم بیست و هفت سال...از زندگی ام تمام شده است...هنوز نمی توانم باور کنم... جوانیم دارد نفس های آخرش را می کشد
.
.
.
با تلاش های دوست جان... هفته گذشته رفتیم کنسرت جناب شجریان...هرچند بعضی قسمت هایش را دوست نمی داشتیم... اما لذت بسیاری بردیم... از آنکه شعر محبوب من و دوست جان را خواندند...جای بسیاری از دوستان دیگر خالی
.
.
.
برادر جان روز تولدمان بسیار مهربان ...شدند... و ما را برای خرید کادو دعوت نمودند... ما هم... در کمال نامردی... آن مانتو و دامنی را که دوست می داشتیم... از ایشان کادو گرفتیم...هرچند بسیار حسودیمان شد... به دوست جانشان...که همان مانتو و دامن ما را برای ایشان نیز خریداری نمودند...و احساس بسی خواهر شوهر گونه بهمان دست داد
.
.
.
مادر جان نیز امسال برای نخستین بار... کیک تولدمان را به تولد چند روز بعد برادر جان حواله ننموده... و روز بعد از تولدمان... ما را با یک کیک میوه ای...غافلگیر نمودند... هرچند ...اصولا امسال تولدمان با یک معده داغان... و دردمند همراه بود...و لذت چندانی از خوردن کیک نبردیم
.
.
.
دوست جانمان هم... دیشب بعد از دو روز ...مهمان رختخواب بودن... ما را به یک فیلم خوب ...و یک شام عالی دعوت نمودند... و موجب گشتند از تولدمان پشیمان نباشیم... و احساس تولد داشته باشیم...از ایشان بخاطر همراهی مهربانانه شان ممنونیم... وبسیار شرمنده که موجبات نگرانیشان را با بیماریمان فراهم نمودیم
.
.
.
دو امتحان باقیمانده داریم... یکی را می دانیم بد نمی شود... و یکی را ایمان داریم می افتیم... چرا که دو روز خوردن و خوابیدنمان... حسابی از انجام کارها عقبمان انداخت...دعا کنید... این یک بار استاد عزیز... زبان آدمیزاد بفهمد... و بخاطر چهار... برگه رنگ نشده... مجبورمان نکند... یکبار دیگر این درس را تکرار نماییم...آمین