مرا به تاب تحمل فرابخوان
به صبوری
ز لوح خاطره ام خاطرات تلخ بشوی
.
.
.
دوستان هم کلاسی... در اوج تنبلی اعلام فرمودند... بعد از عید فطر دانشگاه می آیند...در نتیجه ما تا هم اکنون در تعطیلات به سر می بریم...ترم کوتاه باشد... نیمی از آن هم به تعطیلات بگذرد...از الان عزای عمومی اعلام می نماییم برای زمان امتحاناتمان...و ژوژمان های ریز و درشتی که خواهیم داشت
.
.
.
پیشی را چند روزی فرستاده ایم...مهمانی... و به شدت دلتنگش می باشیم...آنقدر که از صبح... کسی را که او برده است...کلافه نموده ایم...مادر جان هم...از دور می فرمایند...ما غلط می نماییم بچه دار بشویم...که بچه مان...موجود دیوانه و لوسی می شود...غیر قابل تحمل
.
.
.
ما اصولا یا دعوت نمی شویم...به سفر...یا چند سفر را با هم دعوت می شویم... و آن هم زمانی که...مادر جان اگر از جایمان تکان بخوریم...ما را با خود به شهرشان می برند... و ما مجبوریم در خانه حسرت بخوریم...از سفرهای دوستانمان
.
.
.
هم اکنون که اینجا را...می نویسیم...برادر جان قوم مغولی از دوستانشان را دعوت نموده اند...و ما هم که اصولا اعصاب هیچ صدای بلندی را نداریم...داریم سعی می نماییم...آرامشمان را حفظ نماییم... و حرص نخوریم از ریخت و پاش خانه مان
.
.
.
پ.ن: کماکان...ما دستمان به نقاشی نمی رود...داریم به فکر می رویم...برویم مدتی را کلاسی چیزی ثبت نام کنیم...شاید حالمان بهتر شد... دوستان اگر کلاس خوب... و البته خلوتی را سراغ دارند...لطفا معرفی نمایند
.
.
.
پ.ن.2: خدایا...از شما بسیار ممنونیم...برای این همه اعصابی که مادر جان خورد می نمایند...لطفا...در صورت امکان...از فرشتگان کاتب خود بخواهید...کمی در یادداشت...آرزوهای بندگانتان...دقت بفرمایند...ما آرامش خواسته بودیم...و گرنه خرد کن اعصاب به اندازه کافی داریم
.
.
.
پ.ن.3: ما این عکس را بسیار دوست می داریم ...اما هرچه به مغزمان فشار آوردیم...نام عکاسش را بخاطر نیاوردیم
.
.
.
به علت مشکل داشتن این قالب با هالو اسکن...کامنت دانی مان به کادر بغل دستمان...زیر آرشیو منتقل شد...باشد که مشکل این کامنت دانی ما حل شود